بعضی وقتا از خودم خجالت میکشم.بعد اینکه سالها دارم درس میخونم از هر دری مطالعه میکنم ولی هنوز به اندازه عامترن و اُمیترین افراد اطرافم هم اعتقاد به خدا ندارم واقعا این همه درس و کتاب و مطالعه و بحث و.... آخرش نتیجش چیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟بعضی وقتا یه کتاب قطور رو میخونی و حتی واو به واوشم میفهمی اما مصداق آیه شریفه میشی؟؟؟؟؟؟اما اونورتر ممکنه یکی باشه که اون کتابرو اصلا نتونه بخونه ولی کاملا همشو بلد باشه و عمل کنه««ما خیلی عقبیم آقا خیلی»».

چند روز پیش رفتم صف نونوایی که نون بگیرم سخت مشغول اس دادن و زنگ زدن برای جور کردن یه وام بودم یه پیر مردی که یه چند دقیقه قبل من با سرعت از کنارش رد شده بودم از دور لنگان لنگان اومد و یه جوری که نگاش بین من و پشت سریم گیر کرده بود گفت:من زودتر اومدم یا شما؟من مونده بودم که چی بگم آخه من رسیدم و بعد اینکه یه چند نفر اومدن پشت سر من اون رسید تا من تو این فکر بودم دیدم یه پسره با تیپ سوسولی موهای عجیب غریب و ریشه نداشته ی نا فرم گفت:پدر جان شما زودتر اومدی بی جلوی من وایسا. کپ کردم آخه همه دیدند که حد اقل چهار نفر جلو تر از اون اومدن ولی برای اینکه زودتر نونشو بگیره و دلش نشکنه بش گفت شما زودتر اومدی جالب اینه که هیچ کیم اعتراض نکرد.من هنوز تو شوک این بودم و تو فکر اینکه آفرین به این پسره و خاک به سر من پر مدعا که تا من بیام و تصمیم بگیرم مردم ازم جلو زدن..... یه دفه دیدم این پیر مرده آقا سید روحانی که جلو من بودو خطاب قرار داد و گفت حاج آقا، آقا(امام زمان علیه السلام) کی میاد؟ حاج آقام جواب داد:انشاءالله میاد شما دعا کن که بیاد.پیر مرده جواب داد:شما پسر حضرت زهرایید(سلام الله علیها)شما دعاکنید زودتر مشکلات حل میشه و آقا میاد. بعدش همون جا سر جاش نشست و از تو جیبش یه تسبیح در آورد و شروع به صلوات فرستادن کرد تا نوبتش بیاد.من خیلی تو خودم فرو رفتم و فکر کردم دیدم ما کجا و مردم کجا مردم به فکر چین و ما به فکر چی.

امروزم ماشینمو بردم تعمیرگاه فک نمیکردم زیاد طول بکشه و مشکل خاصی داشته باشه به همین خاطر لباس رسمی نپوشیدم ولی اونجا که رسیدم گفتن که تا شب کار داره و فلان مقدار خرجش میشه منم ناچار گذاشتمو اومدم وچند قدمی که از گاراژ داشتم میومدم بیرون تا بیام اینور خیابون و سوار ماشین بشم بیام خونه همش تو فکر جور کردن پول خرج ماشین بودم یه مدت که منتظر ماشین شدم یه پیکان جلو پام ایستاد سوار شدم اول مسیر بش گفتم که فلان مسیر میری گفت آره راه که افتاد دیدم لباسام مناسب نیست بش گفتم بی زحمت دربس برو تا دم در خونمون با خوشحالی گفت باشه ولی سه تومن میشه ها گفتم اشکال نداره بریم یه دفه انگار همه دنیارو بش داده باشی شروع به شکر خدا گفتن کرد اونم با چه آب و تابی انگشت اشارشو بوس میکردو میذاشت رو چشماش و از این جور کارا منم کاریش نداشتم تا اینکه خودش شروع به حرف زدن کرد: امروز میخواستم برم بچمو ثبت نام کنم سه تومن پول کم داشتم پیش خودم گفتم خدا میدونه که باید چقدر بچرخم تا این سه تومنو جور کنم اصلا فکر اینو نمیکردم که یه دربستی به پستم بخوره....... .بازم شرمنده خداشدم که منی که وقتی ترمز ببرمو شروع کنم از رزاق بودن خدا بگم کسی جلودارم نیست ولی............ .

یکی از استادامون میگفت:یه روز یه جایی سخنران جلسه ای من بودم که آقای حسن زاده وارد شدند بعد ادای احترام و... اجازه فرمدند که بحثمو ادامه بدم بعد از اتمام جلسه بهم گفتند:خوب حرف زدی آیا به آنچه که گفتی عملم میکنی؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

راست گفتن که سواد رو از سیاهی گرفتن چون بد جوری رو قلبمونو سیاهی گرفته.

والسلام علی من اتبع الهدی 



موضوع :